نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





بدون شرح ....

در این شهر 

صدای پای مردمیست 

همچنان که تو را میبوسند

طناب دار تو را می‌بافند 

مردمی که .....

صادقانه دروغ میگویند 


[+] نوشته شده توسط vahed در 16:11 | |







چارلی چاپلین ...

من اگر یک پیامبر بودم 

رسالتم آزادی بود 

بشارتم شادمانی و

معجزه‌ام خنداندن کودکان

نه بهشتی وعده میدادم و نه از جهنمی میترساندم

تنها می‌آموختم ، اندیشیدن را

و انسان بودن را .


[+] نوشته شده توسط vahed در 1:18 | |







نامه به یک الاغ . . .

این متن مربوط به جناب آقای ( کارو ) می باشد که کل مطالب رو عین نامه مینویسم " شروع "

در باره این نامه . . .

هموطن ناشناس – خواننده عزیز . . .

بمن ایراد مگیر که چرا با وجود این همه آدم – برای نوشتن نامه خرترین موجودات یعنی (الاغ) را انتخاب کرده ام . . .

حقیقتش را بخواهید – من در این دنیا – گرفتار خوشبخت تر از (الاغ )سراغ ندارم . . .

به عقیده من این کمال کوته فکری انسان است که الاغ را خر حساب میکنند !

تا آنجا که من شاهدم در این دنیای از ما بهتران – بهترین و راحت ترین زندگیها را الاغ دارند . . .

باری ... شما که بدون تردید خبر تاثرآور خودکشی یک منشی دادگستری را در کاخ دادگستری شنیده اید .

اجازه بدهید نامه را شروع کنم تا بعد . . .

الاغ جون !

من بر خلاف کسانیکه برای تو تره هم خرد نمیکنند – به تو کلی ارادت دارم .

به تو . . . به نبوغ تو . . . به فهم همه جانبه­ی تو – به درک اجتماعی تو – به جهان بینی تو . . . باور کن کلی ارادت دارم !

از طرف دیگر – به زندگی مرفه تو – به آرامش خاطر تو – به خونسردی تو در مقابل حوادث – به مهارت تو در «خر کردن دیگران» به قدرت هنر پیشگی تو در تجلی خریت مصلحت آمیز . . . به همه اینها تا سر حد جنون حسادت میورزم . .

تصادفی نیست که تصمیمی گرفته ام این چنین صمیمانه با تو چند کلامی درد دل کنم . . . نه اصلا هیچ تصادفی نیست . .

دلم میخواست لحظه ای چند خریت مصلحت آمیز خودت را کنار میگذاشتی – مرا هم چون خودت خر میپنداشتی و همانطور ساده و خرکی بدردهای بی درمان من گوش میدادی . . .

گوش کن – الاغ جون !

عرض کنم به حضور مبارکت که ما . . . ( بلانسبت شما )در این دنیا آدمیم . . . نمیدانم چند سال و یا چند هزار سال پیش از این به عنوان اشرف مخلوقات – صدها خروار قانون وضع کرده ایم – و بعد برای اجرای این قوانین یکی از فرشتگان زیادی را بدون اجازه خدا – از آسمان به زمین کشاندیم . . . آنوقت . . . یک عدد ترازوی فکسنی بدست مبارک آن فرشته داده­ایم و . . . نام آن فرشته­ی به علاوه آن ترازو را – روی هم رفته – گذاشته ایم فرشته­ی عدالت . . .

من مطمئنم که چنین اسمی هرگز بگوش تو نخورده . . برای اینکه تو هرگز احتیاجی به عدالت نداشته ای . . کما اینکه تو خودت را از آن جهت به خریت زده ای که مبادا روزی از روزها ( عدالت ) خر شود و از تو انتظار تابعیت داشته باشد !

اما – ما آدمها – ما که میگوییم آدمیم _ برای این فرشته ساخت خودمان – این فرشته خودمانی – آنقدر احترام قائل شده ایم که فرشته مادر مرده پاک خودش را باخته است .

از یادش رفته که اصولا برای چه از آسمان خدا – به زمین بندگان خدا سرازیر شده . . و بالاتر از آن هیچ یادش نیست که فلسفه­­ی آن ترازوی فکسنی که بدستش داده اند چیست ؟

بد تر از همه اینکه – چشمهایش را بسته ایم – میدانی – الاغ جون بسته ایم تا هنگام قضاوت دیدگانش با دیدگان هیچکس تلاقی نکند . . تا تمنای هیچ نگاه ملتسمی تصادفا او را از قضاوت عادلانه منحرف نسازد . .

الاغ جون . .

نمیدانم این فرشته در آغاز کار در کدام قسمت از این کره­ی خاک بر سر خاکی فرود آمده ؟ اما به هر حال هر کجا که فرود آمده . . اجداد آدمها فورا قالبش را ریخته اند . . آنگاه اندکی از رنگ هر یک از ملتها را با بیرنگی آن آمیخته اند و سپس کپیه های آن را بین هفتادو دو ملت بطور مساوی تقسیم کرده اند . . تا خدای ناکرده هیچ قومی از عدالت بی نصیب نماند !

یکی از آن کپیه ها هم به ما رسیده ! من مطمئنم که تو هرگز کپی سنگی فرشته­ی عدالت را که بر تارک ساختمان وسیعی موسوم به کاخ دادگستری میخکوب شده است ندیده ای حق هم با توست چون اصولا دادگستری را برای اطاعت کردن آدمها ساخته اند ! تو که خودت خر خدا هستی . دیگر احتیاج به تجدید ساختمان نداری که گذرت به آن طرفها بیفتد . .

الاغ جون !

به مرگ تو نباشد به جان کره خره های ناز پرورده ات قسم که هیچ نمیدانم چند سال است که این فرشته­ی سنگی با آن ترازوی فکسنی – ضامن اجرای عدالت در کشور ماست اما تا آنجا که میدانم مدتهاست یعنی سالهاست که دستمال سیاهی که اجداد آدم به چشمان او بسته بودند . . . رنگ طلایی به خود گرفته است . . و این موضوع بطور وحشتناکی طومار عدالت فرشته­ی زبان بسته را در هم نوردیده . . میدانی یعنی چه ؟

سالهاست هیچ بنی آدمی از این فرشته خانم سنگی عدالت ندیده . . نمیدانم از چیست ؟ شاید آن نوار طلایی که به جای نوار سیاه به چشمانش بسته اند – دیدگان این دختر نازنین را کور کرده است . . من چه میدانم ؟ تو که الاغی باید قائده بهتر از من بدانی !!

الاغ جون !

باور کن اینکه میگویم چشمان این حیوونکی کور شده – هیچ شوخی نیست . . . من که آدمم هرگز نبوغ شما الاغها را ندارم که بتوانم خود را به خریت بزنم . . از این لحاظ – متاسفانه – پروردگار کمال ظلم را در حق من روا داشته است . . باری چون نمیتوانم خود را به خریت بزنم طبعا خیلی از چیزها را خوب میفهمم . . و چون میفهمم کاروبارمان شده تو سری زدن : یکی تو سر خودمان – یکی در میان هم تو سر بخت بدبختی که داریم . .

میپرسی چرا ؟؟؟؟ . . . خیلی ساده است ، یک مثل مختصر برایت میزنم . بقیه را خودت حدس بزن .

گوش کن . . الاغ جون !

بیستو پنج سال پیش از این یکی از ماها – یعنی یک نفر آدم – ( که هیچ کس نبود ) در همین کاخی که مقر فرماندهی بی چون و چرای فرشته خانم ملقب به عدالت است بکار مشغول میشود . البته 25 سال پیش از این – از خوش شانسی الاغها – آدمها آنقدر روشن نبودند که بفهمند در این دنیای گرفتار  کمال اشتباه  است . . و بنا بر این طبعا نمی دانستند که سعادت سرو کارش فقط با طویله­ی الاغهاست و با کلبه­ی آدمها میانه ای ندارد . . نه . . اینها را هیچ نمیدانستند و به خاطر عدم احاطه باین قبیل « علوم » بود که آن آدم 25 سال پیش تصمیم گرفت مثل بچه­ی آدم در پیشرفت منویات آسمانی فرته خانم – بدون پشم داشت از هیچ کس در کاخ دادگستری خدمت کند . . .

25 سال تمام شب و روز شرافتمندانه کار کرد . در عرض این مدت آنقدر مواظب حفظ شرافت خود بود که هیچ متوجه نشد کی و چگونه زمان بیمروت جوانی اش را بلعید . .

تا اینکه پس از 25 سال یکباره احساس کرد که یک عمر بسلامتی سر مادمازل فرشته­ی عدالت شب و روز تحت عنوان زندگی ، تمرین خود کشی میکرده است . . و سپس احساس کرد که تمرین کافیست ! . . خیلی خونسرد – اما دلشکسته و عاصی – تصمیم گرفت و با فشار دادن ماشه­ی یک تپانچه . . به تمرین 25 سال خودکشی پایان داد .

الاغ جون !

آن آدن 25 سال تمام در محلی جان میکند که شب و روز فرشته­ی عدالت بر تارک آن مشغول پاسداری است . . در عرض این مدت این فرشته­ی اشتباهی حتی یک بار نپرسیده بود که در مورد او و فرزندان بیگناهش عدالت تا چه پایه اجرا میشود . .

تصورش را بکن – 25 سال . و هر سال 365 روز ، هر روز 4 بار این آدم شرافتمندانه را دیده بود . . اما درباره­ی سرنوشت او حتی یک بار یک نفر نپرسیده بود . .

آن آدم ، مرد . . . جلوی چشم فرشته­ی عدالت مرد . و فرزندانش را – لابد – باز به دست عدالت سپرد ! . .

میدانی – الاغ جون – فرزندان آدم – مثل کره های تو صد پدر ندارند که اگر 99 تاشان مرد باز یکیشان بالای سر کره ها باشد ، فرزندان آدم – شیر یک مادر را میخورند و زیر سایه یه پدر ، بزرگ میشوند . . .

فرزندان آن آدم اکنون یتیم هستند . . .

الاغ جون !

خوب میدانم که این قبیل فجایع برای شما الاغها مسائلی بی اهمیت و زیر پا افتاده هستند . اما برای آدمها فریاد آن تپانچه ای که آن مرد شریف را به دیار عدم سپرد به منزله­ی طنین ناقوس حقیقی است که از بیکران فردای انسانی دیدگان فرشته­ی بیگناه عدالت را که با نوار طلایی بخوابی اجباری محکوم کرده اند برای همیشه باز خواهند کرد . .

دیگر عرضی ندارم – قربون تو – الاغ جون . . . قربون هر چی خره . . .

از اینکه تا انتهای این نامه رو خوندید سپاسگذارم و سخنی هم من با شما عزیزان دارم . . .

شما ای عزیزان بر من هم خرده مگیرید که چرا همچین مطلبی را در وبلاگم استفاده نمودم ولی باور کنید وقتی که از جایی در این روزگار از دست قوانینی که برای هر کسی وضع نموده اند دلتان به درد بیاید وقتی هر کسی که از حق و حقانیت دم بزند و خود او هیچ از آن نداند و این موضوع آزارتان دهد شما هم اگر جای من . . .  البته جای من که هیچ نیستم ­اگر جای آقای کارو بودید همچین کاری رو انجام میدادید و دیگران هم درک میکردند و مورد تشویق خیلی ها قرار میگرفتید . باور کنید که وقتی طرف حق رو از ناحق تشخیص نمیدهد و تابعیت کورکورانه دارد انسان حاضر میشود که خودکشی کند یا اینکه با یک الاغ حرف زد .

با تشکر از همه شما سروران گرامی . . .


[+] نوشته شده توسط vahed در 11:29 | |







هنوز ، همیشه ، هرگز . . .

هزار سال به سوی تو آمدم ،

افسوس !

هنوز دوری ! دور از من ، ای امید محال

عنوز دوری ، آه ، از همیشه دور تری !

همیشه ، اما ، در من کسی نوید میدهد

که میرسم به تو !

شاید هزار سال دیگر

صدای قلب ترا ،

پشت آن حصار بلند

همیشه میشنوم

همیشه سوی تو می آیم

همیشه در راهم

همیشه میخواهم

همیشه با توام ، ای جان !

همیشه با من باش !

همیشه !

اما

هرگز مباش چشم به راه !

همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ

همیشه خون کسی ریخته است به درگاه . . . !


[+] نوشته شده توسط vahed در 12:13 | |







راه . . .

دور یا نزدیک ،

راهش میتوانی خواند

هر چه را آغاز و پایانی است ،

- حتی هر چه را آغاز و پایان نیست - !

زندگی راهی است .

از به دنیا آمدن تا مرگ !

شاید ، مرگ هم راهی است .

راه ها را کوه ها و دره هایی هست ،

اما - هیچ نزهتگاه دشتی نیست !

هیچ رهرو را مجال سیر و گشتی نیست !

هیچ راه بازگشتی نیست !

بی کران تا بی کران ، امواج خاموش زمان جاری است

زیر پای رهروان ، خوناب جان جاری است !

آه . . .

ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی !

هیچ آیا یک قدم ، دیگر توانی راند ؟

هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند ؟

نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست

باز باید رفت تا در تن توانی هست

باز باید رفت . . .

راه باریک و افق تاریک ،

دور یا نزدیک . . . !


[+] نوشته شده توسط vahed در 19:6 | |







ای امید نا امید های من . . .

ای امید نا امیدی های من

بر تن خورشید می پیچد به ناز

چادر نیلوفری رنگ غروب

تک درختی خشک ، در پهنای دشت

تشنه می ماند در این تنگ غروب

از کبود آسما نها ، روشنی

می گریزد جانب آفاق دور

در افق ، بر لاله سرخ شفق

می چکد از ابرها باران نور

میگشاید دود شب آغوش خویش

زندگی تنگ می گیرد به بر

باد وحشی می دود در کوچه ها

تیرگی سر میکشد از بام و در

شهر ، می خوابد به لالی سکوت

اختران نجوا کنان بر بام شب

نرم نرمک باده مهتاب را

ماه میریزد درون جام شب

نیمه شب ، ابری به پهنای سپر

می رسد از راه و می تازد به ماه

جغد می خندد به روی کاج پیر

شاعری می ماند و شاعری می ماند و شامی سیاه

در دل تاریک این شبهای سرد

ای امید نا امیدی های من !

برق چشمان تو ، همچون آفتاب

می درخشد بر رخ فردای من


[+] نوشته شده توسط vahed در 15:54 | |







کدام غبار . . . ؟

 

با جوانه ها، نوید زندگی است.
زندگی : شکفتن جوانه هاست.
هر بهار
از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه می شود
هر جوانه ای شکوفه می کند
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ...
کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است،
چون میان گهواره ناز می کند...
 ای نسیم رهگذر،به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی،
این شکوفه های عشق،
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند؟
 این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگ های هار می شوند؟

[+] نوشته شده توسط vahed در 9:44 | |







شاید محال نیست . . .

 

آنکس که درد  عشق بداند

اشکی بر این سخن بفشاند

این سان که ذره های دل بی قرار من

سر در کمند عشق تو ، جان در هوای توست

شاید محال نیست که بعد از هزار سال

روزی غبار ما را آشفته پوی باد

در دور دست دشتی از دیده ها نهان

بر برگ ارغوانی

پیچیده با خزان

یا پای جویباری

چون اشک ما روان

پهلوی یک دیگر بنشاند

ما را به یکدیگر برساند . . .


[+] نوشته شده توسط vahed در 16:43 | |







Hآفاق پریشانی . . .

 

وقتی نسیم صبحگاهان

– مست –

گلهای باغ گیسوانت را

افشاند و

پرپر کرد و

پرپر کرد

بر روی پریشانی .

من نیز ،

در آینه چشم تو می دیدم

پرواز روحم را

در آفاق پریشانی . . .


[+] نوشته شده توسط vahed در 12:36 | |







تنهاتر از همیشه . . .


تنهاتر از همیشه ، در ایوان نشسته ام

ماه درشت

یاس هزار پر

ماه درست

باغ کبوتر

ماه تمام

تازه و تر

بر آب های نیلی شب ، بال میزند

من نیز ، پا به پایش

با بال بسته ام

تنهاتر از همیشه

جام می­ام تهی است

جام غمم پر است

وز جام دل مپرس

کاین جام را به سنگ سبوری شکسته ام

شب ، همره نسیم و ستاره

با کاروان یاس و کبوتر

تا کوچه باغهای سپید

آهسته میرود . . .

من نیز ، پا به پای سه تار گسسته ام !


 


[+] نوشته شده توسط vahed در 12:14 | |







مهربانی ...

وقتی که همه با من غریبی می کنند چگونه میتوانم مهربان باشم

وقتی که همه آتش بر دلم مینهند چگونه میتوانم مهربان باشم

و قتی کسی نیست به حرفایم گوش کند و راز غم دل را با او در میان بگذارم

وقتی کسی نیست حرمت اشک های شبانه­ ام را حفظ کند





اشک زهره . . .

 

با مرگ ماه ، روشنی از آفتاب رفت

چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت

الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت

نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت

این تابناک تاج خدایان عشق بود

در تند باد حادثه همچون حباب رفت

این قوی ناز پرور دریای شعر بود

در موج خیز علم ، به اعماق آب رفت

این مه که چون منیژه لب چاه می نشست

گریان به تازیانه افراسیاب رفت

بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما

چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت

ای دل ، بیا ، سیاهی شب را نگاه کن

در اشک گرم زهره ببین ، یاد ماه کن . . . !

 


[+] نوشته شده توسط vahed در 11:31 | |







پرستو . . .

ستاره گم شد و خورشید سر زد

پرستویی به بام خانه پر زد

در آن صبحم صفای آرزویی

شب اندیشه را رنگ سحر زد . . .

پرستو باشم و از این دام این خاک

گشایم پر ، به سوی بام افلاک

ز چشم انداز بی پایان گردون

درآویزم به دنیایی طربناک . . .

پرستو باشم و از بام هستی

بخوانم نغمه های شوق و مستی

سرودی سر کنم با خاطری شاد

سرود عشق و آزادی پرستی . . .

پرستو باشم ، از بامی به بامی

صفای صبح را گویم سلامی

جوانان را دهم هر سو پیامی . . .

تو هم روزی اگر پرسی ز حالم

لب بامت ز حال دل بنالم

و گر پروا کنم بر من نگیری

که میترسم زنی سنگی به بالم . . . !


[+] نوشته شده توسط vahed در 17:58 | |







یکی بود یکی نبود . . .

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ،

که یکی بود، دیگری هم بود ... همه با هم بودند ،

برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم

و ما اسیر . . .

این قصه کهن . . . !


[+] نوشته شده توسط vahed در 18:13 | |







زخمها زیبایند . . .

اگر باید زخمی داشته باشم

که نوازشم کنی

بگو تا تمام دلم را

                    شرحه شرحه کنم

زخم ها زیبایند

و زیباتر آنکه

تیغ را هم تو فرود آورده باشی

تیغت سحر است

و نوازشت معجزه

و لبخندت

تنظیفی از قواره ی نور

و تیمارداری ات

کرشمه ای میان زخم و مرهم

عشق و زخم از یک تبارند

اگر خویشاوندیم یا نه

من سراپا همه زخمم

تو سراپا

همه انگشت نوازش باش . . . !


[+] نوشته شده توسط vahed در 18:9 | |







حرفهای گفتنی . . .

 

 

تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم،
حرف زدن قلم را می خواندم،

حرف زدن اندیشیدن را،
حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را،

حرف زدن بی تابی های دردناک روح را،
حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد

و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ...
ببین که چند زبان می دانم!

من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد،
من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.


حرف هایی است که باید زد،
با زبان گوشتی نصب شده در دهان،

و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی،
حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود.

اشتباه نکنید،
این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود،
نه،
این که چیزی نیست.

از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛

سخن از حرف هایی است به کسی،
به مخاطبی،
حرف هایی که جز با او نمی توان گفت،

جز با او نباید گفت،
اما او نباید بداند،
نباید بشنود،
حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است،
حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!

این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟

[+] نوشته شده توسط vahed در 17:39 | |







نفرین . . .

ای زمین نفرین بر این بد گردشی های تو بادا

ای زمان آتش به این امروز و فردای تو بادا

من کی از دست تو راحت می شوم

راهی شهر محبت میشوم

بی کس و دور از دیارم

من غریب روزگارم

باغبانم را خبر کن

تا بگیرد برگ و بارم !


[+] نوشته شده توسط vahed در 21:54 | |







شب یلدا . . .

 

می­رفت و گیسوان بلندش را
بر شانه می­پراکند ،
شب را به دوش می­برد همراه عطر عنبر سارا ،
در موج گیسوان بلندش
تابیده بود شب را
آرام ، مثل زمزمه­ی آب ، می­گذشت
با اختران به نجوا .
همراه گیسوان بلندش
خاموش ، مثل زیر و بم خواب ، می­گذشت
پشت دریچه­ها
پشم جهانیان به تماشا .
می­رفت با شکوه تر از شب
همراه گیسوان بلندش
تا باغ­های روشن فردا .
یلدا !

[+] نوشته شده توسط vahed در 14:28 | |







جادوی سکوت . . .


 

من سکوت خویش را گم کرده­ام !
لاجرم در این هیاهو گم شده­ام
من ، که خود افسانه می پرداختم ،
عاقبت افسانه مردم شدم !
ای سکوت ، ای مادر فریادها ،
ساز جانم از تو پر آوازه بود ،
تا در آغوش تو ، راهی داشتم ،
چون شراب کهنه ، شعرم تازه بود .
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ، ای مادر فریادها !
گم شدم در این هیاهو ، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من ؟
گر سکوت خویش را میداشتم
زندگی پر بود از فریاد من !

[+] نوشته شده توسط vahed در 13:57 | |







شجاع . . .

 


حیف ،
           می­دانم که دیگر ،
 بر نمی­داری از آن خواب گران ، سر ،
تا ببینی
    خورد سال سالخورد خویش را
کاین زمان ، چندان شجاعت یافته است ،
تا بگوید :
-«راست میگفتی ، پدر ! »-

[+] نوشته شده توسط vahed در 13:1 | |







دوره ی ارزانی ......

 

چه کسی می گوید :

که گرانی شده است؟

دوره ی ارزانیست !

دل ربودن ارزان !

دل شکستن ارزان !

دوستی ارزان است...!

دشمنی ها ارزان !

چه شرافت ارزان !

تن عریان ارزان !

آبرو قیمت یک تکه ی نان...

ودروغ از همه چیز ارزانتر

قیمت عشق چقدر کم شده است !

کمتر از آب روان

وچه تخفیف بزرگی خورده

قیمت هر انسان......................................!

 


[+] نوشته شده توسط vahed در 19:9 | |







در گوش آسمان . . .

آن پرنده کوچک عشق . .

گواه بود . . .

که من ،

در گوش آسمان . . .

در آن بعد از ظهر تلخ بی ستاره

- تنها -

یک خاطره از تو گفتم

و آسمان . .

اینگونه ستاره باران شد . . . !


[+] نوشته شده توسط vahed در 23:37 | |







شکست آفتاب . . .

 

کوچه­ی بدبختی بود . . .

 

کوچه ، نه ! بن بست بدبختی بود که به خاطر پوشانیدن وضع فلاکتبارش سقف فلاکت بارتری برویش کشیده بودند ! و مشتی خانواده گمنام در این بن بست زندگی میکردند !

 

 
تنها « زینت » این بن بست یک چراغ برق « تصادفی » بود که پاره­ای از شبها ، بن بست را « اشتباها » روشنی می­بخشید ، یک شب جلو دیدگان بچه­های بن بست ولگردی بیگانه ، چراغ برق تصادفی را با تیر کمان شکست . . .
 
 
و بچه­های بن بست زارزار گریستند . . .
 
 
و کوچکترین آنها دوید به طرف خانه­شان که « مادر . . آخ مادر . . آفتاب ما را شکستند . . . » !


[+] نوشته شده توسط vahed در 15:29 | |







بر تابوت کتاب . . .

  

 

آسمان ، یکپارچه شعر بود . . .
یکپارچه ، سرود . . .
و از سیل آسمان – در دامن پاره­ پاره زمین –
محشری بر پا بود . . .

 

۞۞۞۞۞
هرگز مراسمی بدان پایه پر شکوه
تاریخ مختصر زندگی مفصل بشر بیاد نداشت . .
سکوت بود . .
اشک صامت
و عصیان اندوه :
در یک مراسم پرشکوه . . .
۞۞۞۞۞
آنکه مرده بود . .
نه . . .
آنچه مرده بود ، مرده­ تر از آن بود
که بتوان بار دیگر به آن جان داد . .
و تابوتش با عظمت تر از آن . .
سنگین تر از آن
که بتوان از جایش تکان داد . . .
۞۞۞۞۞
و همه آنها که بر سر تابوت اشک می ریختند :
با زبان مخصوص خودشان
از خدای خودشان خواستند تا در حمل کردن تابوت
به آنها کمک کند . . .
۞۞۞۞۞
اولین بار بود که خدا بندگانش را مشمول لطف الهی نمی کرد . . .
برای اینکه :
در تک تار آن تابوت
در موجی سیاه از اقیانوس ته کشیده ابدیت یک سکوت
بلافصل ترین مظهر عظمت الهی ، خفته بود . . .
و آنها که میگریستند او را کشته بودند . . .
و خدا – هیچ نگفته بود . . .
۞۞۞۞۞
و همه آنها که میگریستند . . .
خوب میدانستند که پس از کشتن آنچه کشته بودند . . .
دیگر هیچ نیستند . . .
۞۞۞۞۞
اشک اندوه . . .
سکوت . . .
و یک تابوت . . .
۞۞۞۞۞
کتاب را کشته بودند . .
کتاب مرده بود . . . !

[+] نوشته شده توسط vahed در 15:14 | |







@@ ای آسمان @@

رفت عشق من . . .

از دست من . . .

عشق همیشه مست من . . .

یک عمر .. با بخت بدش

بگریستم . . . بگریستم . . .

باری نپرسید از دلم

من کیستم ؟

من چیستم ؟ 

ای آسمان . . .

باور مکن ،

کاین پیکر محزون منم . . .

من نیستم . . . من نیستم . . . !


[+] نوشته شده توسط vahed در 12:59 | |







گفت و گو با خدا . . .

 

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید ؟
 خدا لبخند زد :
وقت من ابدی است !
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد :
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند
زمان حال فراموش شان می شود
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم . . .
بعد پرسیدم :
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد :
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
اما می توان محبوب دیگران شد ،
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
و یاد بگیرن که من اینجا هستم
همیشه . . .

[+] نوشته شده توسط vahed در 21:57 | |







دلتنگی ...

دلم برای کسی تنگ است  ...

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون میدوخت ..

و شعرهای قشنگی چون پرنده ها می خواند ..

دلم برای کسی تنگ است ...

که همچون کودک معصومی ، دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را نثار من می کرد ..

دلم برای کسی تنگ است ...

که دوسطت دارم را با ..

" ط " دسته دار مینوسید ..

                         و می گوید :

                                    بگذار تا دیگران هم

                                                  از طنابش بالا بیایند ... !


[+] نوشته شده توسط vahed در 12:10 | |







پایان . . .

 

از هیاهوی واژه ها خسته ام ..

من سکوتم را ..

از اوراق سپید آموختم

آیا سکوت روشن ترین واژه ها نیست ؟

همیشه در خلوت ، مرگ را مجسم دیده ام

آیا مرگ خونسردترین واژه ها نیست ؟ 

تا چشم گشودم از چشم زندگی افتادم 

شبی - شاید امشب - زیر نور یک واژه خواهم نشست ..

نام خونسرد معشوقه ام را ... 

                    بر حواس پنج گانه ام ... 

خال خواهم کوفت .. 

             و همزمان ..

                   پایین آخرین برگ خاطراتم 

                                              خواهم نوشت ...

                                                                     پایان ... !  


[+] نوشته شده توسط vahed در 16:54 | |







مرگ عشق ...

به خاطر نجات شرافتهای مظلوم ..

از بستر فحشاء محتاج به شرافت ..

به خاطر طبیعت ، که سراپای هستی اش ...

امید است ، عشق است ، ناز است و لطافت

به خاطر پرهای کبوتر گم کرده و کبوترهای پا شکسته ی بی پر ..

به خاطر بشر ، به نام وجدان ، به نام انسانیت ، به نام انسان ..

تصمیم بگیرید که بیش از این محبت ..

با دست خونین عشق ..

انتقام سیاهی اش را ..

از سپیدی زندگی بیگناه نگیرد ..

تصمیم بگیرید که ...

عشق بمیرد ... !


[+] نوشته شده توسط vahed در 12:20 | |







باران بهار . . .

خواستم تا بار دیگر داستانی بنویسم

قلم نعره کشید ...

کاغذ پاره شد ...

افکارم در هم گردیدند ...

همه از من تقاضای سکوت را کردند ..

قلم میدانست که باید شرح دردها و غمها را به صورت کلمات نقاشی کند ،

کاغذ می دانست که زیر سطور غم و اندوه محو می شود ..

و ...

و افکارم می دانستند که از درهمی همانند زنجیری سر در گم می شوند ..

و من خاموش سکوت را برگزیدم

اما ...

چشمانم سکوت مرا با اشک معاوضه کردند

و قطره های اشک درد و اندوه دل

مثل باران بهار ..

ارمغان کویر گونه هایم شدند ... !


[+] نوشته شده توسط vahed در 23:46 | |







عاشق سکوت . . .

وقتی بغضم شکسته شد و نفسهایم غرق شد در اندوه و بی تابی .. 

فقط سکوت با من بود . . . 

گاه گاهی که تنم خسته از لحظه ها 

به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده می شد 

شبهایی که بالشم خیس می شد از اشک شبانه و حسرت 

فقط سکوت با من بود ...

دیری است که با درد خود هم آشیان شده ام 

وهنوز سکوت با من است . . . 

کاش به جای تو . . .

بر سکوت عاشق بودم ... !  


[+] نوشته شده توسط vahed در 23:36 | |







دروغ . . .

دروغ می گفت : دیگری را دوست می داشت !

بارها گفتم : دوستم داری ؟

گفت : آری !

تا دیری خاموش بودم ...

ولی آخر از پای شکیب افتادم و گفتم : راست بگو ، تو را خواهم بخشید ، آیا دل به دیگری بستی ؟

گفت : نه !

فریاد زدم : بگو راستش را ، هر چه هست بگو تو را خواهم بخشید

و از گناهت هر چند سنگین تر باشد خواهم گذشت ، ...

عاقبت با آرزوی فروان پیش آمد و گفت : مرا ببخش دیگری را دوست دارم !

گفتم : حال که سالهای سال تو به من دروغ گفتی ، این بار من به تو دروغ گفتم تو را نخواهم بخشید ... !


[+] نوشته شده توسط vahed در 23:23 | |







هنگام مرگ ...

وقتی که مردم دستانم را از تابوت بیرون آورید تا همه بدانند که من در این دنیا چیزی را با خود نبرده ام ...

وقتی که مردم پاچه سیاهی را به تنم بپیچید تا همه بدانند که من در این دنیا روزگارم سیاه بوده است ...

وقتی که مردم تکه یخی را روی پیشانیم بگذارید تا خوب ذوب شود و همه گریه کنند و بدانند که من بی مادر از این دنیا رفته ام ...

از اینکه سنگ قبرم را بر من تحمیل میکنند هیچ ناراحت نباشید چونکه من چندین سال بر روی سنگها خوابیده ام چه میشود سالی چند هم سنگها بر روی من بخوابند ...


[+] نوشته شده توسط vahed در 11:16 | |







غریب

من غریبم ، غریب این شهر و دنیای پست و دون
کجا پناه برم ..
در این صحرای بی کران که جای من خالیست ..
خالیست از مهر و محبت ، از ناز و لطافت ..
غریبم ، غریبم آری چون بچه ای در آغوش خالی از عشق مادر ..
غریبم چون کودکی دریغ از نوازش پدر ..
غریبم ، غریب همیشه آشنای دریای غم و اندوه ..
کجا پناه برم ، مگر نمیدانی که جای من خالیست ..
خالیست از هرگونه عشق و دوستی ..
غریبم ، غریب این شهر و مکان نا کجا آباد ..
غریب نا کجا آبادهای پیدایی که نمیدانم آیا در وجود منقلم وجود دارد یا نه ؟
غریبم مانند غریبان دیگر ، غریبم مانند غریب شدن از پدر و مادر ، آری غریبم و جای من خالیست ...


[+] نوشته شده توسط vahed در 21:39 | |







نوار سیاه

 

به جای ساعت ..

نوار سیاهی ، به مچ دستم بستم ..

                  زمان برای من متوقف شد ...

                                                         ومن

 پیمان خودم را با هر چه زمان است و هر چه مربوط به آن بود 

    شکستم


[+] نوشته شده توسط vahed در 13:27 | |







نگاه تو ...

 

 

نگاه تو 

انعکاس صامت گرفتگی صدای یک فریاد است

              به من نگاه کن ...

  بگذار من - در سکوت صدای نگاه تو  -

        تراژدی مرگ همه فریاد ها را 

                     تجربه کنم ... ! 

 

 


[+] نوشته شده توسط vahed در 13:14 | |







به یاد آرزوهای گور گم کرده ای که دارم سکوتی می کنم سنگینتر از یک فریاد !


[+] نوشته شده توسط vahed در 22:56 | |







قلب آواره . . .

همچون نسیم سرگردان بهاری

لطیف بود و نوازشگر تمنای سبزه زاران ..

                                                     قلب آواره ای که داشت ...

صاف و صمیمی بود

چونان جرنگ جرنگ ساغر شب زنده داران ..

                                                    قلب آواره ای که داشت ...

همه اشک پنهانی بود

چونان قلب ابرهای آبستن باران ..

                                                  قلب آواره ای که داشت ...

زندگی بخش همه یاران بود

و مرد در آغوش خالی از زندگی یاران ..

                                                با قلب آواره ای که داشت ... !


[+] نوشته شده توسط vahed در 17:24 | |







تراژدی یک عشق

درد بزرگی که داشت ..

بزرگترین ، دیوانه ترین و مطلوب ترین دردها ..

                            درد عــــــــــــــــــــــــــشق ...

زندگی میکرد و در تب توان سوز این درد ..

می سوخت و می طپید در بستر اشکها ..

                          به خاطر درد بزرگی که داشت ..

.. و یک وقت که تصور می کردند ، به خواب رفته است ..

او دیگر در تب شعله ها ، خاکستر شده بود ..

او دیگر از آن خواب بیدار نشد ..

مرده بود ..

                        به خاطر درد بزرگی که داشت ..

                       درد عـــــــــــــــــــــــــــــــشق ...


[+] نوشته شده توسط vahed در 17:24 | |







اشک نیاز . . .

 

 

بر روی صورتش چین و چروکهای زیادی وجود داشت .

 

پرسیدم : این همه برای چیست ؟

در جوابم گفت : خداوند تو را خوشبخت سازد و همیشه به مراد دلت برسی !

ولی من از حرف او هیچی نفهمیدم ، فکر کردم سوال مرا اشتباهی متوجه شده. دوباره پرسیدم : این همه چین و چروک جیست ؟ از کجاست ؟ و برای چیت ؟

و او با سر کشیدن جرعه شرابی از آه گفت :

جویبار اشکهایی است که از گونه هایم به خاطر روزگار ، به خاطر نامردیها و به خاطر دل شکسته است که در چهره من ایجاد شده ، تا قطره های اشک راه خود را گم نسازند و در بیابان افسردگی صورتم سر در گم نشوند ، تا همه به دنبال هم سرازیر شوند و زمین و زمان بیوفایی را سیراب کنند !!!!!

 

 


[+] نوشته شده توسط vahed در 17:24 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد